.
خواندنش حس عجیبی به آدم القا می کند. انگار می شوی یک کودک دهه شصتی و برای اولین بار است که نشسته ای جلوی تلویزیون.
بابا می گوید از اولین چیزهایی که در این مکعب کوچک سیاه سفید نما دیده چیزی شبیه یک مستند بوده: گله ای از فیل ها که پشت سر هم راه می رفتند. لبخند می زند و میگوید که چقدر ترسیده بودند که نکند فیل ها از شیشه اش بیرون بیایند و حمله کنند بهشان.
کتاب اما، روایت سه داستان موازی است که گاهی با هم برخورد می کنند، از هم فاصله می گیرند و دوباره احتمالا در نقطه ی بینهایت با هم یکی شوند، داستان یسوعا و تصلیبش، داستان یک استاد جادوی سیاه به اسم ولند و بلاهایی که بر سر تک تک آدم ها اطرافش می آورد ( و تو نمی دانی به این حجم از بدبختی شان بخندی یا برایشان گریه کنی؟) و در نهایت داستان عشق آرام و زیبای مرشد و مارگاریتا.
خواندن این کتاب دقیقا مثل همان نشستن جلوی تلویزیون برای اولین بار است. خط به خط که جلو تر می آیی بر شگفتی هایت افزوده می شود مثلا می بینی سر آدمی که به نوع مرگش می خندند دقایقی بعد زیر ریل های قطار است و سعی می کنی از این به بعد به هیچ کدام از پیش بینی های احمقانه ی مرگ نخندی، کمی بعد تر گربه ای را می بینی که می تواند مثل انسان ها راه برود، بخندد و مشروب بخورد و آدمها را جادو کند و از فردایش به تمام گربه های سیاه شهرطور دیگری خیره می شوی از ترس این که نکند این عیدتون مبارک :)...
ما را در سایت عیدتون مبارک :) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mse-noghteg بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت: 12:20